رقص در دل آتش
علی می رود کنار تخت. حال دختر گویی بدترمی شود و هیجانش بیشتر. با صدایی که غرق خواهش و التماس است، باز میگوید:«علی » علی لبهایش را آهسته از هم برمی دارد و جواب می دهد.
«بله» گونه های دختر گل انداختهاند. صدای علی گویی مثل جویباری به جان تشنه اش می ریزد. دکتر نبض او را میگیرد ذوق زده رو به علی میگوید: حرف بزن باهاش، حرف بزن!»
جای علی، باز دختر به حرف میآید؛ آهسته و با زحمت.
«چرا به من نگاه نمیکنی؟!»
علی دهانش را می برد نزدیک گوش دختر، آهسته چیزی به او میگوید. لبهای خشک و ترک-ترک شده دختر به لبخند کمرنگی باز می شود. دستهایش را آرام میبرد بالای سرش. گوشه های روسری را میگیرد. می کشد روی موهایش نگاهش را از صورت علی میگیرد. گویی تمام محبت و عشقش را میریزد به صدایش.
«خوب شد؟»
علی سرش را رو به پایین تکان می دهد که یعنی: بله.
دختر آهسته می پرسد: «دیشب….تو با کی… حرف میزدی، به من بگو!»
علی مثل کسی که نخواهد اسرارش فاش شود، اخمها را به هم میکشد و چیزی نمیگوید.
«من دیشب دیدم…دیدم که تو کجا رفتی؛ از همون روز اول… از همون روز اول باید میدونستم که تو مال زمین نیستی، تو اهل سمایی…»
کتاب«رقص در دل آتش»
نویسنده:سعید عکاف
ناشر:نشر کوثر
داستان سرگشتگی هاشم را در خیلی از اطرافیان و حتی شاید خودمان دیده ایم. شنیدن این سرگشتگی اگرچه تلخ است اما انسان ساز است. روح انسان را به حقیقت نزدیک می کند. انسان را به این درک می رساند که در پیچ و خمهای زندگی باید چگونه مقهور نشد و عنان از کف ننهاد. هاشم نوجوانی است که در روستایی با پدر و مادر و خواهر وبرادرش علی می زیسته. رقص در دل آتش داستان دنیای هزار رنگ است که روزی علی را در دام می اندازد و علی با کمک هاشم از دام می گریزد و روزی همین دنیای رنگارنگ هاشم را می فریبد. علی مشغول کسب علوم دینی می شود و دربین درس خواندن راهی جبهه شده و از آنجا به لبنان می رود و شهید می شود. شهادت علی هاشم را از راه رفته باز می دارد…
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فاطمیه مهدیشهر در 1397/07/09 ساعت 11:37:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |