جاویدالاثرتر از تو کیست؟
آن روز که مادرت برای بدرقهات بند پوتینت را میبست حس پر کشیدنت بسیار نزدیک بود، آن روز تمام ماهیهای حوض خانه دلشان از رفتنت گرفته بود؛ مادر قرآن بر سرت گرفت و پشت سرت آب پاشید. سنگینی نگاه آخر تو با سنگینی گامهای پوتینت همراه شده بود، چشمان مادر تا انتهای خیابان بدرقهات کردند، خداحافظی آخر برایش سخت بود اما تو شوق پرواز و ملکوت داشتی. وقتی رفتی مادرت برای قامت رشیدت «و ان یکاد …» خواند اما هنوز پلاک بیتنت را نیز برایش نیاوردهاند! به راستی در کدامین تابوت میتوانستند جایت دهند تو که همت بلندت به بلندای سرو بود!
رفتی و از آن روز به بعد مادر چشمش به در خانه میخکوب شده است، حتی آمدن پلاکی از تو او را آرام میکند؛ گویی که همه هستیات جزوی از خاک وطن شده است و نمیتوان تفکیکی بین خاک وطن و جسم پاکت قائل شد. جسم تو حتی ملکوتیتر از آن بود که در یک آرامگاه جای بگیرد.
آن شب عملیات که زیارت عاشورا را زمزمه کردی و از خدا خواستی تو را به کربلا برساند، چه زود خدا دعایت را مستجاب کرد! همتات عالی بود و هدفت متعالیتر از آن، تو راه کربلا را از کرخه، کارون و شلمچه و… پیدا کرده بودی؛ تو در سعادتگاه ملکوت، در مقدس ترین خاک، راه آسمانی شدنت را یافتی؛ خاکی که میعادگاه همه سرسپردگان به مکتب امام حسین(ع) شد، خاکی که به قدمهای پاک ترین انسانها مزین شده؛ خاکی که بوسهگاه فرشتگان شد چرا که خون شهدای ما امتداد خون سرخ شهدای کربلا بود.
هرگاه که درب خانه به صدا در میآید قلب مادر به تپش میافتد. مادر حتی خانهاش را عوض نکرده، حتی گلهای یاسی را که از روی دیوار به درون کوچه رفتهاند را هرس نکرده، چون تو عطر یاس را دوست داشتی و وقتی شبهای تاریک از انتهای خیابان میآمدی با عطر یاس راه خانه را پیدا میکردی. قاب عکس روی طاقچه هم بس که مادر پاکش کرده مثل دل مادر ترک برداشته. اما هنوز مادرت با چشمانی منتظر به امید آنکه نشانی از تو بیاورند انتهای کوچه را میکاود. نمیدانم شاید او هم جزو مادرانی باشد که با چشمانی باز و مشتاق به در، بعد از سالها درد دوری، سرانجام به تو بپیوندد.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فاطمیه مهدیشهر در 1397/07/10 ساعت 10:35:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |